به نام خداوند علم و قلم
یک انسان روزانه از دامنۀ بیانتهایی از واژهها استفاده میکند و همزمان در دامنۀ بیانتهایِ واژگانی غرق میشود که به گوشش میرسند.
هرکدام از این واژگان، کوله بارِ محتواییِ متفاوتی با خود دارند.
از جنبۀ معنایی آنها سخنی نمیگویم؛ بلکه منظور بُعد عاطفیست.
گویا آنها هم آنقدر زنده هستند و آنقدر جان دارند که گاهی با شنیدنشان، احساس شادی به ما دست میدهد. گاه واژهای غم به دلمان سرازیر میکند و گاهی واژهها در زمان خود، یک جریان قوی از شور و شرف را به درون رگها تزریق میکنند.
ساده بگویم کلمات، واژگان و جملاتِ ساخته شده ازآنها، در یک دنیایِ چند بعدی از اِدراک، عواطف و معانیِ آشکار و پنهان، ساخته و پرداخته میشوند.
از این حرفها که بگذریم، تمام این مقدمهچینیها را کردم تا شما را به شنیدن یک واژه که نه، یک مفهوم دعوت کنم. مفهومی که برای بیان آن با دستآویز واژه و کلمه، به قصور و ناتوانی میرسم.
«دستاورد»، «پیشرفت»، «حاصل» و …
تصور کن همانطور که تلفن همراه خودرا در دست گرفتی و در دنیایی از پیامها، تصاویر و گفتوگوها میچرخی و میتابی، ناگهان به خبری میرسی که توجهت را معطوف خود میکند.
مثلا:
«محققان ایرانی، دومین تولیدکنندۀ داروی درمان کنندۀ سکته مغزی درجهان؛ به گزارش ایران نیوز…»
میدانی چه میشود؟
بیا تا برایت توصیفش کنم.
در مرحلۀ اول به «افتخار» رو میآوری…
یک حس عجیبی که نرم نرمک زیر پوستت جاری میشود. از همان عواطفی که به وقت سرمای هوا موهای بدنت را سیخ میکند، اما اینبار با دلیلی از جنس شور و شعف وگرما.
هنوز قبلی تمام نشده، گرفتار یک جریانِ طوفانی و پرهیاهو میشوی. انگار «غرور» را به مایعی سوزنده تبدیل کرده و آنرا با فشار در داخل رگهایت جا دادهاند. میچرخد و میچرخد و میچرخد و آنچنان به درون قلبت میجهد که صدای تپش ناشی از آن تا بُن گوشَت، ویز ویز صدا میدهد.
احساسی که با شور خود لبخند بر لبت میآورد. برگونههایت، یک گرمای صورتی رنگ میکارد و انگار چون سیمان به ستون فقراتت میچسبد و قامتت را بیش از پیش استوار میسازد.
احساسی که آنقدر ماندگار است که لحظاتی گذر ایام را پیش چشمانت محو میکند. انگار این لحظات، از جور گذر ثانیهها فارغاند.
از لحظات فارغ از ثانیهها که میگذری، به درجهای از احساسات میرسی که خود در تعجب میمانی که چه شد گرفتار آن شدی.
همانطور که در جای خویش، استوار ایستادهای. همانطور که بانگ شعف در گوشت میپیچد و همانطور که گونههایت از یک حرارت پنهان گلگون گردیده، یک حس غم، یک سوزش آگاهی بخش، یک اندوه پنهان، یک «حسرت» را احساس میکنی.
انگار قلبت، ذهنت، و تمامی سلولهای بدنت خواهان «پیشرفتی» است که تو ، نقاش و مصنوع آنی!
یک حسرت از جنسی متفاوت از گذشته. از جنس تمنا، طلب، نگرش.
انگار این بار، تو خواهان نقشی فزونتر از زمان کنونیِ خود هستی.
نقشی از جنس صعود و پیشرفت و پرورش؛
به اینجای کار که میرسی، اخم میکنی و لبخندت عمیقتر میشود.
چیز عجیبی به نظر میرسد اما حقیقت است.
چون تو، به مرحلۀ «امید» رسیدهای!
اخم میکنی تا با صدایی پرصلابت به خود بگویی که دیگر کوتاهی بس است. مسیر تو از امروز به بعد سرمقصد والاتری دارد. گامهای تو از امروز پر معناتر هستند.
لبخند میزنی. زیرا تو به صلابت گامهایت باور داری و میدانی که میتوانی که به پشتکاری که در وجودت میبینی، رخت امید بپوشانی.
امید به فردایی روشنتر، زیباتر، پربَهاتر.
امید به «من»ی که دروجودت زاده شده و تو میدانی اگر رشد کند، که باید رشد کند، میتواند جهانی را به سجدۀ افتخار وا دارد.
گام بعد، از حیطۀ احساس به دور است.
گام بعد، همان «من»ی را میطلبد که تو آنرا در درونت از افتخار و امید و حسرت، زادهای و چون مادری دلسوزِ طفل نوپای خویش، با قلبی اکنده از «امید» آنرا در دامانت پروراندهای.
گامی به نام «عمل»
برای ساختِ جهانی زیبا، که در زیباییِ آن، تو نقشی زیباتر از پیش داری.
خلاصه بگویم، همین را بدان که
تو
میتوانی
دنیایی را به تمجید عظمت یک ایرانی، واداری….